مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
دیانادیانا، تا این لحظه: 6 سال و 10 روز سن داره

مهرسا و دیانا جوانه های درخت زندگی

روزی درخت تنومندی خواهید شد پیش به سوی پیشرفت

سوراخ کردن گوش

واکسن شش ماهگی رو که زدی نزدیک سه ماه بهت استراحت دادم تا گوش خوشکلت رو یه نگین کوچولو بندازم. آخر بابات راضی شد و ما رفتیم مطب دکتر سعیدزاده. شما کلی وروجکی کردی. تا اینکه آقای دکتر به همراه مامای مطب اومدن و ماما تو رو تو بغلش نشوند. دختر صبور من. کاش میشد اجازه میدادن خودم بغلت کنم. اما بیشتر ترسیده بودی تا دردت گرفته باشه. چون از مطب که اومدیم بیرون آروم شدی. اینم عکس نگین کوچولوی مهرسا گل. نفس مامان تا بعد از ظهرش انگار باهام سرسنگین بودی حتی نگاهمم نمیکردی. اما بعد از ظهر دیگه آشتی کردی و بردمت توی حیاط تا بازی کنی. اینم قصه ی گوش شما در نه ماهگی. ...
17 خرداد 1394

گردش در خارج از شهر

بزرگتر که بشی صد درصد خودتم مثل بابات عشق خارج از شهر پیدا میکنی. اردیبهشت عزیز من در استان فارس بسیار دیدنی میشه و بگم که اردیبهشت در شیراز زیبای ما واقعا دلپذیر و پر از عطر بهار نارنج هست. این عکسها همه ش متعلق به یک روز نیست مال چند تا تفریح متفاوته در فصل بهار 94. میخواستم بدونی تو سن زیر یک سال که راه نمیرفتی توی خارج از شهر چه کارهایی میکردی. کلا اون فصل چسبیده بودیم به جاده یاسوج. شما بیشتر با جغجغه و مکعب هات سرگرم میشدی و البته به بیرون روفرشی هم با گاگله میومدی. اینم خانواده سه نفری نقلی ما. اینها مال یه روز دیگه ست. توی این روز ما و بابا جون و ننه بودیم که عمه به خاطر ...
17 خرداد 1394

سمنو پزون 93

سمنو پزون 93 خاطره انگیز بود چونکه فرشته کوچولوی من هشت ماهش بود. عروسک ناز مامان اون شب موفق شد تعادل خودش رو برای تنها نشستن حفظ کنه و به تنهایی و بدون کمک بشینه. نازنین دختر اوایل شب قبل سمنو پزون. دخملی در آغوش بابا شب سمنو پزون. ...
17 خرداد 1394

داستان مهرسا و روروک

این عکس نازی طلای مامانه وقتی برای اولین بار گذاشتمش تو روروک. و تا زمانیکه مطمئن نشدم کمرت محکم شده نذاشتمت. مدت زیادی تا نزدیک ده ماهگی تقریبا 85 درصد زمانت تو بغلم بودی و این منو خیلی خسته میکرد. مادرجون نرگس گفتن برات سرگرمی ایجاد کنم که تو روروک بمونی. اینم عکس سرگرمی های ایجاد شده به پیشنهاد مادرجون. اینم عکس العمل شما البته فقط برای دقایق اول. تا کامواها رو دست من دیدی انگاری که از اولش برا سرگرمی کاموا میخواستی نه عروسکهای آویزون. اما دیدم تا به خودم بیام همه ش رو باز میکنی برای همین زودی ازت گرفتمشون. و بعد پیشنهاد تکراری خوراکی برای سرگرمیت از جانب خودم بود...
17 خرداد 1394

دخملی وقتی فقط دو تا دندون داشت

آبان ماه بود که رفته بودیم تولد دختر عمه بابا. رفتم تو اتاق شیر بهت بدم که دیدم رو لثه ت یه چیزی شبیه دونه برنج هست. دست کشیدم بهش ، سرشار از ذوق شدم با خوشحالی بهت گفتم : نازی طلا مرواریدت در اومده. اون موقع سه روز مونده بود که چهار ماهت تمام بشه. این عکسها مال زمانیه که فقط دو تادندون داشتی. این جغجغه ت مثل دندون گیر بود خیلی دوستش داشتی. فدای دندونای سفیدت. اینجا نگاهت خیلی قشنگ بود حیفم اومد نذارم. ...
17 خرداد 1394

مهرسا در آشپزخانه

زمانیکه توی روروک آروم میگرفتی میاوردمت پیش خودم توی آشپزخونه و مداوم باهات حرف میزدم. از همه چیز برات میگفتم هر کاری که میکردم برات توضیح میدادم و خیلی برات شعر میخوندم اینقدر که خسته میشدم و گلوم خشک میشد. بعدش دیگه یه خوراکی میدادم دستت تا سرگرم بشی. مثلا اینجا داری ویفر میخوری. فدای خنده قشنگ تو مامانی. گاهی اینقدر کار من طول میکشید تا موقع رسیدن پدرت میشد و بابا میومد و بغلت میکرد با کلی ذوق و شادی. اینم شما و بابایی که تازه از سرکار برگشته خونه. ...
17 خرداد 1394

مهرسا و دوستان کوچولو

یه روز از روزهای خوب زهرا جون دوست من ، من و خاله الهام دوستم و فائزه خانم دوست خاله الهام رو دعوت کرد خونشون ، تا به شما کوچولوها خوش بگذره. ما زودتر از بقیه رسیدیم اونجا و خیلی حیف شد که دوربینمون رو جا گذاشتیم این عکسها هم با موبایل گرفتم. اینم شما و دوستت مهشاد عزیزم. تو خیلی از این فیل کوچولو خوشت اومده بود. اینم عکس دسته جمعی شما کوچولو ها در حال بازی. از سمت چپ : مونا ، مهشاد ، مهرسا ، ماهان ، طناز اونروز اینقدر بهت خوش گذشت که موقع بیرون اومدن از خونشون گریه کردی چون دوست داشتی اونجا باشی. ...
17 خرداد 1394

محل کار بابا

یکی از روزهایی که من برای کمک به بابا رفتم نمایشگاه و شما هم با من بودی. تنها سرگرمی که تونستم برات جور کنم جا دادنت توی دکور مغازه بود و اون هم از نوع سینک ظرفشویی. یکی یکی چیزای توی سبد رو در آوردی و دندونی کردی. آخرشم هرکاری کردم نخوابیدی تا اینکه گذاشتمت رو صندلی چرخ دار و تکونت دادم تا چشمت گرم شد و خوابت برد. ببخشید دیگه قرار بود برای یک ساعت اونجا باشیم اما کار بابا طول کشید. ...
17 خرداد 1394

مروری بر نوزادی

دختر عزیزم امروز عکسهات رو میدیدم اون روزها برام زنده شد ، روزهای اول به دنیا اومدن شما ، اون روزهای بهشتی که واقعا بوی بهشت میدادی. روزهای اول توی گهواره ت.   از گهواره و هر جای دیگه خوشت نمیومد فقط آغوش خودم رو میخواستی و منم بسیار بغلت میکردم تا آرامش بگیری از شب دوم اون کولیک نوزادی شروع شد شب تا صبح بغلت میکردم و میگردوندمت. و روز هم خیلی کم میخوابیدم مثلا یه نیم ساعت یه ربع ساعت ظهر یه نیم ساعت شب میزدیم سر هم جمعا میشد سه یا سه و نیم ساعت کلا تحمل دوری از آغوشم رو نداشتی تو دست بقیه نمیخوابیدی و اگه خوابت طولانی بود من کلا خواب از سرم رفته بود. آخرشم از روز پنجم با شربت گل گریپ کولیکت کنترل شد و قبل ساعت شروع...
16 خرداد 1394

توقف کوتاه

مهرسای عزیزم. تصمیم داشتم زبان دوم رو از بدو تولد یاد بگیری اما متوجه شدم اگر این کار رو بکنم ممکنه دیرتر زبان باز کنی و دیرتر منظور خودت رو برسونی. چند کلمه انگلیسی یاد گرفته بودی انگشت شمار اما دیگه اونها رو تکرار نکردم تا بلکه از ذهنت بره. به محض تمام شدن دو سالگیت مجدد شروع میکنیم. تا اون موقع برات سلامتی آرزو میکنم نفسم.
16 خرداد 1394